پدر و بچه ها سوار اتوبوس شهری شدند.
بچه ها خیلی بی تابی و شلوغ می کردند.
مسافرا که کلافه شده بودند اعتراض کردند که :
آخه این چه وضعیه؟
یکی اینها رو ساکت کنه.
پدر به آقائی که کنارش نشسته بود گفت :
همسرم فوت کرده و بچه ها بی تاب مادرشون هستند.
بلافاصله این خبر توی اتوبوس پیچید.
همه یکدفعه رفتارشون عوض شد.
و هر کسی تلاش می کرد تا یه جوری اونها رو شاد کنه.
کاش اینقدر راحت قضاوت نکنیم.
کاش اینقدر ساده تهمت و برچسب نزنیم.
کاش قبول کنیم که خیلی چیزا رو نمی دونیم.